ز برق این تحیرآب شد آیینهٔ دلها


که ره تا محمل لیلی ست بیرون گرد محملها

کجا راحت ، چه آسودن که از نایابی مطلب


به پای جستجوچون آبله خون گشت منزلها

چه دنیا و چه عقبا، سد را ه تست ای غافل


بیا بگذرکه از بهرگذشتنهاست حایلها

درین مزرع چه لازم خرمن آرای هوس بودن


دلی باید به دست آری همین تخم است حاصلها

به دشت انتظارت از بیاض چشم مشتاقان


سفیدی کرد آخر راه از خود رفتن دلها

دماغی می رسانم از شکست شیشهٔ رنگی


به خون رفته پرواز دگر دارند بسملها

ز پاس آبروی احتیاج ما مشو غافل


به بازارکرم گوهر فروشانند سایلها

ندارد صید حسن از دامگاه عشق ، آزادی


همان یک حلقهٔ آغوش مجنون است محملها

ما و من اثبات حق درگوش می آید


نوای طرفه ای دارد شکست رنگ باطلها

خزان گلشن امکان بهارواجبی دارد


تراوش می کند حق از شکست رنگ باطلها

زبان شمع فهمیدم ، ندارد غیر ازین حرفی


که گر در خودتوان آتش زدن مفت است محفلها

تسلسل اینقدر در دور بی ربطی نمی باشد


گرو از سبحه برد امروز برهم خوردن دلها

کنار عافیت گم بود در بحر طلب بیدل


شکست از موج ماگل کرد بیرون ریخت ساحلها